– گفته شده است که «علوم انسانی مدرن در غرب از زهدان فلسفه متولد شد.» این گزارۀ صحیح میبایست با این دقت همراه شود که این فرزند برای مادر خود به هیچ رو فرزند خلف و سربهراهی نبود!
– موضع و موقع هر یک از نظریهها و چارچوبهای نظری موجود در شاخههای گوناگون علوم اجتماعی موجود را میتوان در بررسی تبار معرفتی و نسبت آن با ریشههای فکری و فلسفی مذکور دریافت.
گفته شده است که «علوم انسانی مدرن در غرب از زهدان فلسفه متولد شد.» این گزارۀ صحیح میبایست با این دقت همراه شود که این فرزند برای مادر خود به هیچ رو فرزند خلف و سربهراهی نبود! اگر بخواهیم در فضای همین تشبیه سخن بگوییم، فرزند ناخلف مذکور از آن فرزندانی بود که موجب سر زا رفتن مادر خود میشود یا حداقل تمایل به از صحنه خارج کردن وی دارد.
اما باید از از این تشبیه که همچون همۀ تشبیهات از جهتی ما را به مطلب نزدیک میکند و از جهت دیگر دور میسازد، عبور کرد. حقیقت مطلب آن است که عصری که آغازگاه تکوین علوم انسانی جدید خوانده میشود، دقیقاً همان عصری است که فلسفه، به معنای متافیزیک یا ما بعد الطبیعه، تحت سختترین حملات از جوانب و جناحهای مختلف قرار داشت؛ عصر نوزایی. در عصر نوزایی یا همان رنسانس، آمیزهای از فلسفه ارسطویی و الهیات مسیحی که تحت عنوان «حکمت مدرسی» نظریۀ رسمی کلیسای کاتولیک محسوب میشد، نه فقط از سوی طبیعت گرایان و انسانگرایان رنسانسی بلکه همچنین از سوی متکلمان نومینالیست (نامگرا) و اصحاب نهضت اصلاح دینی به شدت مورد انتقاد قرار گرفت.
این فضا به شکلگیری دو نتیجه منجر شد که هر دو در پیدایش علوم انسانی و اجتماعی مدرن نقشی تعیین کننده داشتند. از سویی، شکاکیت حاصل از نقدهای نامگرایی زمینه را برای ظهور دکارت و انتقال موضوع محوری فلسفه از هستی به شناخت فراهم ساخت و از سوی دیگر نوعی اندیشۀ اخلاقی ـ سیاسی در جهتی متفاوت با اندیشۀ سنتی زمینۀ بروز و ظهور یافت.
نخستین بار، جوانۀ اندیشه اخلاقی ـ سیاسی جدید در کار یک سیاست پیشۀ فلورانسی به نام نیکو ماکیاولی روئید. او که همچون دیگر اصحاب رنسانس، ملول از مسیحیت کلیسایی و دلبستۀ مفاخر و شکوه و عظمت یونان و رم باستان بود، طرحی جدید در شیوۀ مواجهه با عرصه سیاست و به واسطۀ آن اخلاق در انداخت. این طرح جدید به طور خلاصه نوعی استقلال بخشی به حوزه سیاست و اصالت دادن به موفقیت و پیروزی سیاسی بود. ماکیاولی بر آن بود که اشکال اساسی اندیشه سیاسی سنتی این است که از واقعیت سیاست موجود در جهان فاصله دارد و درگیر نوعی تخیل و خیالبافی است. فیلسوفان سیاسی از فیلسوف-شاه و مدینه فاضلهای سخن میگویند که در عرض جغرافیا و طول تاریخ، اثر و نشانی از آن نمیتوان جست. نیز آنان توصیهها و اندرزهایی ارائه میدهند که هیچ ربطی به واقعیات عرصۀ سیاست ندارد. سیاست عرصۀ قدرت و کامیابی در تحصیل، توسعه و حفظ آن است و بر این مبنا، منطق خاص خود را دارد که مستقل از اخلاق است. از این جهت ماکیاولی سخن از جستجوی «حقیقت مؤثر» به میان آورد و آن را به معنای فهم منطق پیروزی پیروزمندان و شکست شکست خوردگان عرصه سیاست در طول تاریخ در دستور کار قرار داد.
پروژه او در جهت استقلال بخشی سیاست و دانش سیاسی از اخلاق توسط کسانی چون هابز و لاک تداوم یافت. اما در عین حال، به نوبه خود به گسترش ایدهای یاری رساند که منطق مشابهی را در مورد خود اخلاق به کار میبرد. اگر در حوزه سیاست، اولویت این است که اصالت را به «سیاست آنچنان که واقعاً هست» بدهیم تا «آنچنان که باید باشد»، چرا علم اخلاق را نیز به جای ابتنا بر «انسانی که باید باشد» بر اساس «انسانی که واقعاً موجود است» بنا نکنیم؟
بنا بر توضیح السدیر مک اینتایر در کتاب ارزشمند «در پی فضیلت» اخلاق سنتی سه رکن داشت که عبارت بود از: طبیعت بشر (آنچنان که هست)، غایت بشر (آن چنان که باید باشد) و طریقۀ وصول از اولی به دومی. متجددین متقدّم با حمله به مفهوم غایت و نفی آن، از این مثلث یک زاویه را حذف کردند. فلذا ایدۀ لزوم شکلگیری اخلاقیاتی مبتنی بر طبیعت بشر واقعاً موجود، یعنی آنچنان که مقبول طبع او بیفتد، عمومیت یافت. (مک اینتایر، ۱۳۹۰: ۱۰۷) ضمن آنکه تصویری که از طبیعت واقعاً موجود انسان ارائه گردید نیز همانا تصویری یکسره زمینی و این دنیایی بود. امیال، شهوات و هواهای نفسانی به عنوان اصلیترین تعیین کنندۀ هستی انسان به رسمیت شناخته شدند و منطق آن به مثابه منطق حاکم بر رفتار انسان تعریف گردید. در واقع ادعا این بود که امیال بشر را فقط با به رسمیت شناختن و به جریان انداختن در جهت مصالح اجتماعی میتوان مهار کرد و نه با موعظه و دعوت به تقوا و پرهیزگاری. سیلی از رسائل و نوشتهها در قرن هفدهم و هجدهم میلادی به راه افتاد که مضمون مکرر آنها این بود که اساساً امیال و هواهای نفسانی بشر اگر در جهت صحیح به حرکت درآید موجب تحقق خیر و صلاح عمومی میشود. از این جهت به خصوص مورد دنیاطلبی و حرص مال و ثروت نمونهای بارز بود از اینکه آنچه اخلاقیات سنتی همواره به مثابه رذیلت محکوم کرده، به چه اندازه در رشد و پیشرفت زندگی و تمدن بشری نقش آفرین بوده است!
نهایتاً تعبیر «امیال» و «هواهای نفسانی» به تعبیر آبرومندتر «منافع» ارتقا یافت. جهان انسانی یکسره تحت فرمان قاعدۀ نفع قلمداد و پیگیری نفع عمومی متضمن تحقق مصلحت عمومی معرفی گردید. (هیرشمن، ۱۳۹۰) فرآوردۀ این صورتبندی نظری، علم اقتصاد سیاسی (که اینک از آن به اقتصاد تعبیر میشود) به عنوان نخستین «علم انسانی مدرن» در نیمۀ دوم قرن هجده بود. در مسیر تطور همین ایده و البته از جهتی نفی و نقد آن بود که علم جامعه شناسی حدود یک قرن بعد پای به عرصه نهاد. جامعه شناسی هر چند از اساس با مبادی انسان شناختی اقتصاد سیاسی سر سازگاری نداشت، اما از جهت پیگیری و تعمیق تلقی فارغ از اخلاق و ارزش به جهان انسانی، خلف و دنبالۀ آن قلمداد میشد.
از جهت دیگر، تزلزل در متافیزیک سنتی خصوصاً به سبب ظهور مکتب نامگرایی (نومینالیسم) که منکر حقایق و جواهر کلّی بود، موجی از شکاکیت را در قرون چهارده تا شانزده میلادی بر انگیخت. نهایتاً این دکارت بود که با تأسیس اساسی جدید ظاهراً به این مناقشه پایان داد. دکارت با قائل شدن به تفکیکی میان «سوژه» یعنی فاعل شناسنده یا همان ذهن انسان و «ابژه» یعنی مفعول مورد شناسایی یا همان جهان عینی، اساس معرفت را بر ذهنیت انسان قرار داد. با کار او و به ویژه تکمیل آن در کار کانت (که حدوداً یک قرن با دکارت فاصله زمانی داشت) مسأله معرفت و شناخت به عنوان محور اصلی تفکر فلسفی در غرب تثبیت شد.
در امتداد کار کانت، هگل مسألۀ شناخت و نسبت میان ذهن و عین را به بستر تاریخ آورد. در دستگاه بزرگ و پیچیده فلسفه هگل، مسأله شناخت نهایتاً در یک پروسه طولانی تاریخی و به واسطۀ حرکت دیالکتیکی ذهن و عین در تفکر فلسفی مدرن غرب (که او خود را قلّۀ آن قلمداد میکرد) حل و فصل میشد. فلذا حل مسأله معرفت در گرو اندیشیدن به تاریخ انسان (که همانا تاریخ صیرورت ذهن/ روح و تبعات آن در عین/ جهان است) تلقی گردید. (طباطبایی، ۱۳۹۱) به تبع او، موجی از تأملاتی که در امتداد نظرورزی هگل تعریف میشد، صحنه فکری و اجتماعی و سیاسی اروپا را به تسخیر در آورد.
دو جریان فوق الذکر عملاً دو شاخۀ اصلی علوم انسانی و علوم اجتماعی مدرن را بنیان نهادند. اولی، یعنی اندیشۀ جدید اخلاقی سیاسی، به پیدایش اثبات گرایی به عنوان «جریان اصلی» در علوم اجتماعی مدرن منجر شد و دومی، یعنی تفکر فلسفی و معرفت شناسی جدید، موج گستردهای از نظریههای تاریخ گرایانه، تفسیرگرایانه و انتقادی به عنوان رویکردهای رقیب جریان اصلی را به عرصه وارد ساخت. بدین معنا، موضع و موقع هر یک از نظریهها و چارچوبهای نظری موجود در شاخههای گوناگون علوم اجتماعی موجود را میتوان در بررسی تبار معرفتی و نسبت آن با ریشههای فکری و فلسفی مذکور دریافت.
منابع
- طباطبایی، سید جواد، «ابن خلدون و علوم اجتماعی»، ثالث، چاپ دوم ۱۳۹۱٫
- مک انتایر، السدیر، «در پی فضیلت»، ترجمه شهریاری و شمالی، سمت، ۱۳۹۰٫
- هیرشمن، آلبرت، «هواهای نفسانی و منافع»، ترجمه مالجو، شیرازه، ۱۳۷۹٫
دکتر سجاد صفار هرندی