حجتالاسلام والمسلمین حسین شاکری فر از اساتید سطوح عالی حوزه علمیه قم، راوی دفاع مقدس و امام جمعه وقت نورآباد ممسنی فارس و جزء آزادگان دفاع مقدس می باشند که به مدت ۵ سال در زندانهای بعثیها در اسارت بودهاند.
« آزادی در بند اسارت»
*سؤال: لطفاً نحوه به اسارت درآمدنتان را در دوران دفاع مقدس براى دوستان طلبه بیان بفرمایید.
جواب: اوایل انقلاب یعنى سال ۵۹، زمانی که سخنرانى امام را شنیدم، مبنى بر اینکه امروز باوجود انقلاب اسلامى فضا براى اهل علم در حوزهها بازشده است، فرزندان بااستعدادتان را به حوزههای علمیه بفرستید، تصمیم گرفتم به حوزه بروم و به لطف الهى در کنار تحصیل علم، در همان سنین کم، توفیق حضور در جبهه را نیز پیدا کردم، و به فضل الهى توانستم چند مرحله قبل از بلوغ به جبهه بروم تا این که، آخرین باری که به جبهه رفتم در یک عملیات مجروح شدم و دو نفر از دوستانم که در همان عملیات باهم بودیم، توانستند باوجود جراحات برداشتهشده در تاریکى شب خودشان را به عقب و به نیروهاى خودى برساندند، اما به خاطر شرایط عملیات و انفجار شدیدى که کنار من اتفاق افتاده بود، دوستانم گمان کرده بودند که بنده شهید شدهام و شهادت بنده را به عقب اطلاع داده بودند و من هم تا صبح با همین بدن مجروح مشغول درگیرى بودم تا اینکه به خاطر شدت جراحات، بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم، دیدم صدامیها بالاى سرم هستند و من را دستبسته به خطوط پشت سر و داخل عراق بردند. این در حالی بود که در ایران برایم مجالس ختم میگرفتند. سومین روز، هفتمین روز، چهلمین روز و من در آن موقع در سیاهچالهای صدامى گرفتار بودم.
سؤال:. لطفاً بفرمایید در دوران اسارت آیا بعثیها متوجه شدند که شما روحانی هستید؟
براى آنها مهم بود که روحانى، پاسدار، فرمانده، شخصیتهای اینچنینی را شناسایى کنند و لذا افراد را بهشدت تحتفشار قرار میدادند که خودشان را معرفى کنند یا دیگران آنها را لو بدهند. تا بیستوهفت روز بهشدت دنبال این بودند که بنده را بهعنوان روحانى شناسایى کنند، درنهایت روز بیست و هفتم اسارتم، بعثیها متوجه شدند که من طلبه هستم، و وقتى طلبه بودن من را فهمیدند، من را وسط حیاط اردوگاه بردند و مجموعه صدامیها، افسر و درجهدار و سرباز، دور من حلقه زدند، و شروع کردند به رقصیدن و شادى کردن، و اشعارشان هم این بود «کَشَفنَا خمینى»، بعد از این که، کلى رقصیدن و کوبیدن و خندیدند و تمسخر و تحقیر کردند، فرمانده آنها دستور داد که کتک زدن را شروع کنند. در دست هرکدام از آنها کابل یا شلاق یا باتون بود، یکلحظه احساس کردم که مثل باران، شلاق و کابل و… از فرق سر تا ناخن پایم را فراگرفته است؛ مقدارى تحمل کردم اما کمکم جلوى چشمانم سیاهى رفت، کمکم نفسم داشت، قطع میشد و قلبم از تپش میافتاد، خلاصه تا آنجایى که میتوانستم تحمل کردم اما در حین شکنجه از هوش رفتم و من را بین بقیه رفقایم انداختند و بعد از مدتى هم متوجه شدم که کتف دست راستم را با باتون شکستند که هنوز هم این دستم بالا نمیآید و کوتاه جوشخورده است، همچنین بعثی ها روی سینه ام نوشتند روحانى خمینى و از آن زمانی که فهمیدند بنده روحانی هستم من را بهجایی تبعید کردند که فقط بیگارى و سختى و فشار و آزار و اذیت بود. صدامیها دو تنبیه شدید برایم قراردادند، تنبیه اول این بود که هرروز هر ساعتى که براى دستشویی رفتن و هواخورى درب زندان را باز میکردند کار من این بود که به مدت هشت ماه آستین بالا بزنم و فقط چاه توالت را خالى کنم. چون در دستشوییها آب نبود و تنها یک آفتابه آب را باید چندنفری استفاده میکردند، همیشه این دستشویى گرفته بود و این مأموریت برای من بود که این دستشوییها را خالى بکنم و البته این افتخارى بود که براى دوستان آزاده خودم کارى انجام بدهم.
و تنبیه دوم که خیلى سختتر بود، این بود که در تمام آن مدت، ممنوع الکلام بودم، یعنى حق کلمهای سخن گفتن با هیچکسی را نداشتم، یکبار که یکى از رفقا به من سلام کرد و من جوابش را دادم، هر دوی ما را به شکنجهگاه بردند و بهشدت زدند! تنها به جرم اینکه چرا او با من حرف زده و من جواب داده ام! این تنبیه دوم از صد تا ضربه کابل هم بدتر بود و این که نمیتوانستم باکسی حرف بزنم عقدهای خیلى سنگین برای من شده بود. آنها بر روی کسانى که حافظ ارزشها بودند خیلى حساسیت داشتند و اگر خدا قبول کند میتوانم در پیشگاه الهى عرضه کنم که هزاران شلاق و کابل به جرم این عمامه و به جرم این لباس متحمل شدم، دندههایم را شکستند، دست دیگرم را هم شکستند. تمام مهرههای ستون فقراتم آسیب دیدند، گردنم آسیبدیده، الحمدالله این مراحل را طى کردم ، و در تمام این سالها لحظهای از اینکه سر سفره امام صادق علیهالسلام نشستم و در این مسیر قرار گرفتم پشیمان نشدم.
سؤال: کارهاى تبلیغى که شما یا دیگر طلبهها میتوانستید در آنجا انجام بدهید و انجام دادید چه چیزهایى بودند اگر میشود توضیح دهید؟
جواب: ما متناسب با فضایى که آنجا حاکم بود هیچوقت بیکار نمینشستیم مثلاً در همان ماهى که ممنوع الکلام بودم، بیکار ننشستم و زیارت عاشورا، دعاى توسّل، آیتالکرسی، آیاتى که دعوت به صبر و جهاد و استقامت میکند، اینها را مینوشتم و دستبهدست مخفیانه و محرمانه شبها بین رفقا توزیع میکردم.
یکشب نیمههای شب که داشتم این نوشتهها را در تاریکى و در زیر پتو تهیه میکردم، خبر رسید که باید نوشتهها را امحا کنم و از بین ببرم. من هم بلافاصله سینهخیز و بااحتیاط ،خودم را به بالای سالن زندان رساندم و با همان یکذره آب که وجود داشت، دستنوشتهها را شستم. کاغذها خمیر شد و در سطل آشغال ریختم، صبح آن شب درب زندان باز شد و من باز رفتم سراغ دستشوییها و مشغول باز کردن چاهها بودم که مأموری آمد و از پشت یقهام را گرفت و کشانکشان به زندان برد، و گفت، بگو چهکاری انجام دادى، گفتم چهکار کردم. گفت خودت را به آن راه نزن، نوشتههایت، آنها را چهکار کردى، گفتم کدام نوشتهها، شما از چه چیزی صحبت میکنید. شروع کردند به زدن، و من را کتک و شلاق زدند. گفتند تفتیش کنید، تفتیشم کردند و هیچچیزی ندیدند گفتند پتو و وسایلش را بگردید، گشتند و چیزى ندیدند، عصبانی شدند و گفتند کناریها را تفتیش کنید، افرادی که کنارم بودند را تفتیش کردند و بازهم چیزى ندیدند، کل زندان و سالن را به هم ریختند هرچقدر گشتند چیزى ندیدند، ناگهان یکى از جلّادها که هیکلی و تنومند هم بود از پشت یقهام را گرفت و محکم پیشانیام را به موزاییک کوباند و پایش را پشت گردنم گذاشت و یک فرمانده صدامى هم با پوتین، محکم جلوى پیشانیام زد و دیگر نفهمیدم چه بر سرم آمد، روزهاى طولانى گذشت و من نمیدانستم کجا هستم، چه میخورم و چه میکنم، هیچى نمیدانستم، بعد از یک مدت که به هوش آمدم، از برادر آزادهای که الآن سرهنگ پاسدار هست و کنارم بود، پرسیدم که آقاى فلانی چه بلایی بر سر من آمده، تا این سؤال را پرسیدم مرا در آغوش گرفت و گفت خداراشکر خداراشکر، ما گفتیم همه چی تمامشده و ضربهمغزی شده ای، الحمدلله که میبینیم هستى و زندهای، گفت، روزى که فرمانده با پوتین محکم به پیشانیات زد ما دیدیدم که روى پوتین فرمانده بعثیها، یکلایه از پوست و مو و گوشت و.. است، گفتیم ضربهمغزی شدى و همه چی تمامشده است، الحمدالله که زندهای.
مدتها گذشت و فضا کمی تغییر کرد و دوباره این کار را سالیان سال در اسارتگاه انجام دادم و این کار بسیار در روحیه رفقا مؤثر بود، از این کار حفاظت کردیم و ماجراى حفاظتش خیلى مفصّل هست، کاغذی را هم که روی آن مینوشتیم ماجراها دارد، همه این دست نوشته ها را حضرت آقا سال هفتادویک از من خواستند و من خدمتشان بردم و ماجراها را برای ایشان توضیح میدادم و ایشان ساعت ها برای شنیدن این ماجراها وقت گذاشتند.
سؤال: لطفاً یک خاطره تلخ و شیرین از دوران اسارتتان برای دوستان بیان بفرمایید؟
جواب: یکى از خاطرات تلخ ما که خیلى هم سخت و شکننده بود خاطره ارتحال ملکوتى امام راحل بود. صدامیها مسائلى که موجب تضعیف روحیه بچهها میشد را در بوق و کرنا میکردند و مکرر پخش میکردند. روبروى هر زندان بلندگویى گذاشته بودند و آن ایامى که امام در بستر بیماری بود مرتب بعثیها بزرگنمایی میکردند و این براى ما خیلى سخت و شکننده بود، اما وقتى خبر رحلت امام اعلام شد، احساس کردیم که پدرمان ازدسترفته است،
در آن فضای بسته که ما هیچ اطلاعی از هیچ جا نداشتیم این خبر واقعاً شکننده بود و آنقدر این خبر تأثیر منفی گذاشت، و آنچنان فشار فزایندهای ایجاد کرد که اصلاً قابل قیاس با آن شکنجهها و کتکها و عذابها نبود. البته فضای ماتمزده ما با معرفی رهبر معظم انقلاب، تلطیف شد و همین خبر بود که بارقههای امید را در بچهها زنده کرد که اگر این خبر دوم نمی بود خبر اول برای اینکه همه بچهها را از پا دربیاورد کافی بود، میتوانم بگویم تلخترین خاطره دوران اسارت، ارتحال امام عزیز بود.
اما خاطره شیرین اینکه، ماهها از اسارت ما گذشته بود و ما تعداد زیادی شهید داده بودیم، همهجا بوی خون میآمد و در زیر شکنجههای بیرحمانه، فضای شکننده و بغرنج بر اسارتگاه حاکم بود. یک روز فرمانده صدامی آمد و درب زندان را باز کرد و سوت آمار را زد و مأموران، همه را در حیاط کوچکی که برای هواخوری بود جمع کردند. و کل اسرا را به حالت تشهد پشت سرهم نظاممند نشاندند،. فرمانده صدامی مترجم را فراخواند. مترجم که آمد، فرمانده شروع به صحبت کردن کرد و گفت «یَوم العید» یعنى امروز روز عید است «عیدُالمُسلمین» عید تمام مسلمانان است «عیدالله اکبر» هى تعریف و تعریف و تعریف و ما تعجب میکردیم که این چه عیدى هست، و منظور فرمانده بعثی از عید چیست، چون، نه روز عید فطر بود، نه غدیر، نه قربان، نه نوروز، خلاصه بعد از کلى توضیح و تفسیر و تمجید گفت که «الیَوم وِلادَت سیِد الرَئیس القاعد صدام حسین»، امروز روز تولد صدام هست و عید تمام مسلمان دنیا است و همه شاد هستند، بعدش هم گفت که «الیُوم کُل شیء موُجود» هرچه بخواهید امروز بهتان میدهیم. سیگار بهتان میدهیم، چای به شما میدهیم، شیرینی به شما میدهیم. تعریف و تمجید و در ضمنش یک تهدید هم کرد که اگر ذرهای بخواهید سوءاستفاده کنید پدرتان را درمیآوریم. خلاصه صحبتهای فرمانده بعثی که تمام شد به مأموران اشاره کرد که بیایید و پذیرایى کنید. ما دیدیم سربازى رفت و با یک سینی که روی آن ظرفى بود و درون ظرف شکلات بود، آمد، شکلاتها را که به ما داد، به هر سه نفر یکدانه شکلات رسید. و «کلُ شیءٍ موجودٌ» هر سه نفر یک شکلات شد، از آن روز تا الآن هر وقت دوستان آزاده، یکدیگر را میبینیم، به هم میگوییم، «الیوم کلُ شیءٍ موجودٌ» و باهم میخندیم و شوخى میکنیم.